خلاصه کتاب:
هیزم شکن برای جمع آوری هیزم به جنگل رفته بود که زیر خرواری از برف بدن نیمه جون دختر بچه ای ۷ ساله رو پیدا کرد و با خودش به خونه برد.دختر بچه ای که به طرز عجیبی زنده موند اما چیزی از گذشته و یا اسمش رو به یاد نداشت.دختری با چشم ها و خونی به رنگ نقره ای… سوفیا بزرگ شد اما هیچکس در دهکده پذیرای دختر عجیبی مثل اون نبود… با مرگ هیزم شکن هنگامی که هلنا همسرش سوفیا رو از خونه بیرون می کنه سوفیا تصمیم میگیره با تنها چیزی که از زندگی گذشته اش براش باقی مونده…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " عصرفارس رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.